۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

داستان چه كشكی، چه پشمی


>>>>>>>>>چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
>>>>>>>>>از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
>>>>>>>>>خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
>>>>>>>>>دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
>>>>>>>>>در حال مستاصل شد...
>>>>>>>>>از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
>>>>>>>>>ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
>>>>>>>>>قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
>>>>>>>>>گفت:
>>>>>>>>>ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
>>>>>>>>>نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
>>>>>>>>>قدری پایین تر آمد.
>>>>>>>>>وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
>>>>>>>>>ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
>>>>>>>>>آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
>>>>>>>>>وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
>>>>>>>>>بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
>>>>>>>>>وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
>>>>>>>>>مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
>>>>>>>>>ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
>>>>>>>>>غلط زیادی كه جریمه ندارد.
>>>>>>>>>كتاب كوچه
>>>>>>>>>احمد شاملو
>>>>>>>>>

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر