۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

قصه عشق یک مرد جوان !


من سرم توی کار خودم بود ...












بعد یه روز یه نفر رو دیدم ...












اون این شکلی بود !









ما اوقات خوبی با هم داشتیم ..









من یه کادو مثل این بهش دادم 








وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!










ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ..











و این وضع من توی اداره بود ..










وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ..









و من اینجوری بهشون جواب می دادم ..






اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..








و من اینجوری بودم  ...










بعدش اینجوری شدم ...









احساس من اینجوری بود ..








بعد اینجوری شدم ...










بله .. آخرش به این حال و روز افتادم ...










پدر عاشقی بسوزه !

              
























هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر