۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

آرزوی ازدواج









پسر جواني در آرزوي ازدواج با دختر كشاورزي بود،نزد كشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد


كشاورز براندازش كرد و گفت پسر جان برو و در آن قطعه زمين بايست من سه گاو را آزاد


مي كنم اگر تو توانستي دم يكي از سه گاو را بگيري مي تواني با دخترم ازدواج كني.


مرد جوان در مرتع به انتظار اولين گاو ايستاد در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين ترين


گاوي كه در عمرش ديده بود به بيرون دويد.فكر كرد يكي از گاوهاي بعدي گزينه ي بهتري


خواهد بود پس به كناري رفت و گذاشت گاو از مرتع عبور كند دوباره در طويله باز شد باور


كردني نبود در تمام عمرش گاوي به اين بزرگي و درندگي نديده بود با خودش گفت گاو بعدي


هر چه باشد بهتر از اين خواهد بود پس اين گاو را هم ول كردبراي بار سوم در طويله باز شد


پسر لبخندي زد اين ضعيف ترين و لاغرترين گاوي بود كه تا حالا ديده بود. مرد جوان در جاي 


مناسبي قرار گرفت و به موقع به روي گاو پريد دستش را دراز كرد ولي گاو دم نداشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر